حرفهای یه دختر تک دونه
ماه رمضون رسید..... اواسط ماه بود که فهمیدم نتایج وابسته اومده و من قبول نشدم..... این اصلا با عقل جور در نمیومد..... شبهای قدر اینقدر گریه میکردم که سر جانمازم خوابم میگرفت...... و ازون بد تر این بود که شاهد هوشمند هم فقط امتیاز حفظ قران و معدلو داشتم دیگه دیوونه شدم.... هرچی لباس داشتم جمع کردم انداختم تو چمدون گفتم من میرم رشت درس میخونم نه اینجا که به خاطر شیعه بودنم اسممو تو قبولیا نمیزنن..... خلاصه بابام زنگ زد به نماینده مجلس که قبلا رییس دانشگاه بود و جریانو براش تعریف کرد....اونم با من صحبت کرد گفت اگه مطمئن نیستی امتحانو خوب دادی راهه دیگه ای هم هست و من گفتم نه من امتحانمو خوب دادم..... خلاصه اعتراضمو پیگیری کردن البته با پارتی بازی واشنا داشتن پیگیری کردن و دیدن راست میگم و من که بین 118 نفر اسمم نبود شدم نفر دوازدهم..... برگشتیم تو دست حامد یه خرگوش سفید و خوشگل بود...... فردوس جیغ کشید از ترس.....منم خرگوشو نازش دادم..... - اخی چه قد جیگری تو......وای چه قد سفیده عشقم......چه کوچولوئه..... - ارغوان این الان یه خرگوشه ها..... - وای حامد چرا گرفتیش ولش کن بره پیش مامانش..... -ااااااا.....دختر مگه خرگوش گرفتن اسونه؟مردم تا گرفتمش - بهت گفتم ولش کن.....بی رحم.....بی انصاف....بی خدا.....سنگ دل..... -عاقا چشم چشم ولش میکنم!تا دو دقیقه دیگه مارو میکنی جانی..... ولش کرد به ثانیه نکشید خرگوش محو شد! هفته اخر تیرماه بود مامان بابام اومدن رشت..... دلم خیلی برای مامانم تنگ شده بود پریدم بغلش و بوسه بارونش کردم بعد که بابام از در وارد شد گفت: - پا میشی تنهایی میای رشت تا زنگ نزنیم هم که یادت نمیاد پدر مادر داری....اسم تو هم بچه س اخه؟ - نیست؟ بابام با تعجب نگام کرد از اون نگاه های عاقل اندر سفیه خودمو پشت باباجی پنهون کردم و به بابام چشمک زدم.... بعد از شام داداش رضا زنگ زد به سونیا و حال و احوال پرسید بعد سونیا گوشی رو به مامانم داد و مامانم و داداش رضا واسه اخر هفته برنامه تفریح گذاشتن البته با خانواده زن داداش شیرین..... خیلی وقت بود خونواده زن داداش اینا رو ندیده بودم به جز فردوس که خواهر زاده زن داداش بود قیافه بقیه رو از یاد برده بودم تقریبا..... داداش رضا هم خیلی وقت بود ندیده بودم.....دلم برای اریانا و رومینا خیلی تنگ شده بود...... رومینا رو نمیشد دوست نداشت به حدی خودشو لوس میکرد که خلاصه تو دل ادم جا میشد.....داداش رضا میگه لوس بودنشو به من رفته...... اما اریانا یه چیز دیگه بود.....بی نهایت دوسش داشتم..... صدای دسته کلید گلدونه منو به خودم اورد.....تو حال خودم نبودم پرسیدم: - اینجا کجاست؟ - اینجا......اینجا کجاست؟سواله ها خوب معلومه خانه ارواح سرگردان با این حرفش یه کم عقب کشیدم ادامه داد: -چته دیوونه؟اینقدر از روح میترسی؟بیا بریم بالا دیگه مردم از گرما! - من ؟چرا باید بیام بالا؟ دستشو گذاشت رو پیشونیم و گفت: - تبم نداری بگم داری چرت و پرت میگی!!! واقعا نمیفهمیدم چرا اونجام هیچی یادم نمیومد به تبعیت از گلدونه وارد اپارتمان شدم به مغزم فشار اوردم یادم اومد گلدونه اومده بود دنبالم که برم خونشون گفت یه کار خیلی مهم داره باهام تا رسیدن به اونجا هم چیزی نگفت.....اها تو راه نویدم دیدیم وقتی نشستم گلدونه گفت: - چت شده بود؟ - نمیدونم! - بس فکرت مشغوله....خانوم ماروهم ببین - چرا تو باز شبیه این ادمای ... میحرفی؟ -هووووووووووووووی....چی میگی! - اها این شد باورم شد گلدونه ای یه کم که گذشت گلدونه با یه سینی شربت و شیرینی اومد نشست و گفت: -خوب بگو! - تو منو کشوندی اینجا من بگم ؟ -اها خوب ببین میدونی که میدونم که خوشت نمیاد حاشیه برم.... -....................... - خوب با تشکر از وقتی که در اختیار من گذاشتی خدمت شما عرض شود دوست عزیزمون....من کیم؟تو کی ؟اینجا کجاست؟کیه؟کیه؟.............کیه؟.......مستشار تویی؟ 15تیر ماه بود...... مصادف بود با 15 شعبان.... این روز خودبه خود ارامش خاصی بهم میداد..... یه حس عجیب داشتم....یه احساسا غریب اما عالی اون سال این حس خیلی قوی بود.... دلیلش واضح بود..... وقتی که داشتم از دینم فاصله میگرفتم مدرسم رو عوض کردم و دوباره راهمو پیدا کردم...... پنج شنبه بود..... از باباجی یاد گرفته بودم پنج شنبه ها دعای فرج بخونم شاید بیاد....... برام شده بود عادت اما اون سال فرق میکرد از سر عادت نبود از عشق بود...... مادرجون نذز داشت..... شعله زرد که خیلی دوست داشتم وقتی اماده شد با رشیدو زن دایی و سونیا مشغول پخش کردن شدیم..... حس خوبی داشت..... همون جا نذر کردم...... نذر کردم اگه وابسته به دانشگاه قبول شم 15 شعبان سال بعد شعله زرد نذری بدم.... حامد شمارمو از پویان و پویان به اصرار از گلدونه گرفت.... دیگه واقعا خسته شده بودم...هر چی جوابشو نمیدادم باز بهم پیام میداد..... یه روز قرار شد پویان و گلدونه برنامه بچینن منو حامد رو در رو باهم صحبت کنیم و این طور هم شد حامد من رو به صرف قهوه دعوت کرد کافی شاپ پسر خالش همیشه حالم از این نوشیدنی بهم میخورد تلخ بود و هیچ مزه ای نداشت مثل ادمای به درد نخوری که با نقاب خودشونو میپوشونن قهوه هم تلخیشو با شکر میپوشوند...... خیره شدم تو چشمای حامدو گفتم: - کاری داری میشنوم اگرنه من بیکار نیستم با تو قهوه بخورم اقای یوسفی - من حرفامو زدم بهت اینجام چون قراره جواب تو رو بشنوم -جواب درمورد چی؟ - ببین الهه ما الان به خاطر لج و لج بازی اینجا نیستیم...ما اومدیم اینجا تا مثل دوتا ادم منطقی باهم صحبت کنیم - خوب من میشنوم بفرمایید - تو مشکلت با من چیه؟ - من با تو مشکلی ندارم.... - پس چرا جوابمو نمیدی؟ - دوست ندارم....حامد من هیچ علاقه ای به تو ندارم میفهمی اینو؟ با خونسردی جواب داد: - داری دروغ میگی الهه تو اگه به من علاقه نداشتی الان اینجا نبودی! - انیجام چون دوستم خواسته بیام ببینم حرف حسابت چیه؟ - رفیق پویان رو مگی؟ - اره -الهه؟ -میشنوم بگو -بدون تو واقعا نمیتونم.....بدجور رفتی تو وجودم - برو بابا خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه - الهه؟ -ها؟ -چشات برق داره نمیتونم بیخیالت شم - حالم ازت بهم میخوره - ولی من دوستت دارم - اشتباه میکنی من هیچ ارتباطی با تو ندارم............ - خیلی بی رحمی - حرف دیگه ای نیست؟باید برم کار دارم.... - چجوری دلت میاد این کارو کنی باهام؟چی کم دارم ها؟ - هیچی....حامد تو هیچی کم نداری اما من اونی نیستم که تو دنبالشی - اتفاقا هستی تو دقیقا نیمه گم شده ی منی - چی میگی؟جااااااااااان عمت؟ -الهه؟ - صداتو بیار پایین بابا.....من حوصلتو ندارم دیگه تو زندگیم پیدا نمیشی فهمیدی؟ - اگه منو از زندگیت بیرون کنی خودمو میکشم - هر غلطی میکنی بکن خداحافظ بلند شدم و از اونجا زدم بیرون،پشیمون بودم که چرا پامو تو اون محل گذاشتم... از خواب بیدار شدم پیام زینب رو دیدم.....گفته بود عاطفه تیزهوشان قبول شده....خیلی خوشحال شدم.... زنگ زدم بهش تبریک گفتم.....گفت به خدا من حرف زینب رو باور نمیکنم......من اصلا ناراحت نبودم که خودم قبول نشدم....خودمو واسه وابسته گذاشته بودم.....خیلی نگران بودم....مدام میگفتم یعنی میشه؟...... روز چهارشنبه بود با گلدونه قرار داشتم.....یه حس عجیبی داشتم به گلدونه هم گفتم به شوخی گفت: - حتما قراره تو اوج عشق و حالمون شاهزاده با اسب سفید رو ببینیم - منظورت کیه؟ - جومونگ!!!! -مسخره!!! -حسین رو میگم.... با گلدونه به پارک ملت رفتم پارکی که تو بچگیامون زیاد میرفتیم نشستیم رو همون نیمکتی که همیشه مامانامون مینشستن و ما غرق بچگیامون میشدیم....گلدونه گفت: - یادت میاد ارغوان؟چقدر ما تاب بازی کردیم اینجا.....ارغوان دلم واسه بچگیامون تنگ شده..... - اره منم.....اینجا اصلا تغییر نکرده گلدونه....... - یادته میرفتیم اونجا اب اخته میخوردیم؟ - وای اره گلدونه....بریم من هوس کردم..... - ویار داریا.....پاشو بریم.... رفتیم اب اخته خریدیم و دوباره برگشتیم همون جای قبلی..... گلدونه داشت از پویان تعریف میکرد که چجوری باهاش دوست شد و چه خصوصیاتی داره..... اصلا حواسم نبود یهو یکی بهم گفت سلام برگشتم حسین و رضا بودن پسرای عمه..... بلند شدم از جام....رضا گفت: - تو کجا اینجا کجا؟کی اومدی رشت؟ - من؟دو هفته ای میشه...... - تو دو هفتس اومدی یه خبر نمیدی؟ حسین عجله داشت معلوم بود یه کم حال احوال پرسیدیم و اونا رفتن.....رضا موقع رفتن گفت: - یه چند روز بیا خونه ما بمون مهمون نوازی بلدیم.... همین که ازمون دور شدن گلدونه گفت یه هفته از اومدنم به رشت میگذشت....با گلدونه قرار داشتم برم بیرون.....یه سالی میشد ندیده بودمش از پشت سر زدم رو شونش و گفتم: - خانوم ببخشید قیافه شما خیلی برام اشناس.... برگشت و گفت: - بله شماهم همینطور....ما قبلا جایی همدیگه رو ندیدم؟ -چیزی خاطرم نیست.... -اما من هست..... - چی؟ -یه لقمه نون پنیر گردو که تو مدرسه با دوستم نصف میکردم....بیا تو بغلم ببینم عمو.... - ای جان.....دارم چی میبینم؟روانی بی شعور دلم برات یه ذره شده بود.... - یه چرخ بزن.....بابا تیپ زدی..... - نیست تو نزدی......بعدشم من همیشه همین شکلیم با گلدونه رفتیم کافی شاپ امیر....از کلاس اول ابتدایی با هم بزرگ شده بودیم.....چیزی از من نبود که گلدونه ندونه....و همینطور برعکس......نا گفته نمونه کم شیطونی نکردیم.....تا غروب باهم بودیم.......نزدیک ساعت 8 بود که سونیا و نامزدش پوریا اومدن دنبالم....از گلدونه جدا شدم و با سونیا و پوریا رفتیم دریا..... مدرسه اون سال خیلی زود گذشت....اصلا نفهمیدم کی شروع شد و کی تموم شد.....خیلی بهم خوش گذشته بود...خودمو پیدا کرده بودم....به خاطر همین خیلی خوشحال بودم.... اردیبهشت ماه بود با یه پسری تو نت اشنا شده بودم...اسمش حسین بود اهل شیراز.....صداش خیلی شبیه امیرعلی بود اوایل فکر میکردم امیرعلیه که داره اذیتم میکنه.... شاید به خاطر همین بود که باهاش میحرفیئم...... اما نه نبود....حسین خیلی پاک بود....بهم میگفت ابجی من دوسش نداشتم فقط دلم براش میسوخت واسه اینکه تنها بود.....کسی رو نداشت زندگیشو که برام گفت خیلی ناراحت شدم.....از سر دلسوزی هر روز بهش پیام میدادم و این پیاما شد عادت....اما دلیل این عادت همونی بود که منو مزاحم خودش میدونست.........حسین رو خیلی دوست داشتم اما نه به اندازه اون امتحانات خرداد ماه بود با عاطفه قرار گذاشتیم کنار درسای اصلی واسه وابسته و تیزهوشانم درس بخونیم......میخوندم هدف اصلیم وابسته به دانشگاه بود.....استانای محروم داشتن یه مدرسه ای که ساپورتش دانشگاه سراسری بود هم سطح تیزهوشان.... خلاصه امتحانامون تموم شد و روز 26 خرداد امتحان ورودی وابسته به دانشگاه رو دادیم.....سوالاش خیلی سخت بود به خصوص ادبیات که من اصلا نخونده بودم.....باهر سختی که بود بیشتر سوالای ریاضیشو جواب دادم وقتی امتحان تموم شد سرم خیلی گیج میرفت حس کردم تمام نیرو و توانم رو از دست دادم....شکیلا رو تو حیاط دیدم اومد بغلم کرد و بدون سلام کردن گفت: - بی معرفت شدی رفیق....مدرسه جدید خوش میگذره؟مارو از یاد بردی اره؟ - سلام خوبی؟ - سلااااام.....وای چقدر قیافت عوض شده.....شمارتو بده بهت اس بدم دلم تنگید برات... - من سیم کارت ندارم.... شکیلا میدونست دروغ میگم اینقدر خسته بودم که زود خدافظی کردم و رفتم سوار ماشین پدرم شدم.....بابام که منو دید گفت: -حالت خوبه؟ -اره - رنگت چرا اینقد سفید شده دختر چته؟ -ها؟نمیدونم از کم خوابیه.... -نظرت چیه بریم دنبال مامان ناهارو بریم بیرون ها؟ -موافقم..... اینقدر خسته بودم که روی صندلی ماشین خوابم برد....وقتی مامانمو دیدم نصف خستگیم از بین رفت پدر مادرم اون روز هیچی از امتحان ازم نپرسیدن..... من یک هفته دیگه وقت داشتم واسه امتحان ورودی تیزهوشان......تمام رمقم رو واسه وابسته داده بودم....ته دلم روشن بود که قبول میشم.... 2 تیر امتحان تیزهوشان رو دادم وهمون روز عصر به سمت رشت حرکت کردم..... روز هفتم عید عروسی پسر خاله مامانم بود.....از صبح زود بیدار شده بودم لباسامو حاضر کرده بودمو منتظر بودم سونیا بیدار شه تا موهامو مدل بده!!! ساعت 6 بعد از ظهر بود که به سمت تالار حرکت کردیم......وقتی رسیدیم همه فامیلارو دیدیم همه اولین حرفی که میزدن این بود: "وای ارغوان چه قدر تغییر کردی!!!" با سونیا و زن دایی بهاره رفتیم کنار ازاده دختر خاله مامانم نشستیم همین که رسیدیم رشید شروع کرد مارو خندوند اینقدر خندیدیم که دیگه شکم درد گرفتیم! یه کم گذشت همه بلند شدن برقصن من خیلی خوابم میومد رومینا رو از زن داداش شیرین گرفتم و نشستم داشتم قربون صدقه رومینا میرفتم که یه دستی محکم خورد تو کمرم اول فکر کردم رشیده ولی وقتی برگشتم با دیدن پسر دایی مهیار تعجب کردم!گفت: - به سلام ارغوان خانوم تحویل نمیگیری!؟ - سلام داداش مهیار!خوبین؟من سلام کردم شما جواب ندادی! - جدی؟من نشنیدم...حالا شما ببخش به بزرگی....نه به کوچیکی خودت... - چشم! - چه خبر؟ کم پیدایی - سلامتی شما چه خبر؟ سعادت نداریم زیارت کنیم - کم نیاری!!! - هه هه!!! - چه قدر عوض شدی ارغوان!!!یه لحظه نشناختم... - جدی؟نمیدونم والا همه میگن.... - اره خیلی.....وای خدا این نی نی کیه؟ - بچه داداش رضاست دیگه! - اوخی اریانا؟ - نه داداش مهیار این رومیناست خواهر اریانا خانوم!بفرمایید بچه های پسر عمتونو نمیشناسید تازه اعتراض میکنید به کم پیدایی! - خوب حالا تو ببخش! ای جانم میدیش بغلم؟ - چشم ولی چون نمیشناسه بهونه میگیره!!!بفرمایید رومینا رو دادم دست مهیار به یک دقیقه نرسید جیغش در اومد مهیار گفت: - این بچه چشه؟من فامیلم غریبه نیستم....رومینا من مهیارم اومد و نشست کنار دست من رومینا رو داد دست من.......... تا نازش دادم اروم شد مهیار شروع کرد به شکلک در اوردن واسه رومینا خلاصه رومینا زود با مهیار صمیمی شد دیگه راحت میرفت بغلش....بعد از چند دقیقه رشید و زن دایی و سونیا و ازاده برگشتن....رومینا به محض دیدن رشید پرید بغلش......جای داداش رضا خیلی خالی بود به خاطر کارش برگشته بود تهران....این عید داداش رضا رو خیلی کم دیده بودم دلم براش تنگ شده بود.... داشتیم باهم حرف میزدیم که مونا وارد تالار شد تو جمعمون رشید اولین نفری بود که مونا رو دید وقتی مونا اومد باهامون سلام و احوال پرسی کنه رشید دست و پاشو گم کرده بود....گیج میزد....سونیا بچه مونا رو بغل کرد و گفت: - ای جانم...روشا خوبی خاله فدات شه؟ وای رشید چه نازه نه؟تموم شکل موناست هیچیش به محمد نرفته عزیز دلم.... روز ششم عید بود.... صبح زود با رشید و زن دایی و سونیا رفتیم قلعه رودخان.... خیلی خوش گذشت ساعت نزدیک 6 بود که به رشت برگشتیم وقتی پدربزرگم در خونه رو باز کرد از تعجب یه لحظه هنگ کردم....با دیدن امیرحسین شوکه شدم....دست و پامو یه کم گم کردم اما خیلی زود خودمو جمع و جور کردم! رفتم تو خونه با همه سلام و احوال پرسی کردم...بعد به اتاق سونیا رفتم و لباسامو عوض کردم داشتم موهامو میبستم که رشید اومد تو اتاق و پرسید: - چیکار میکنی؟ - خدایی معلوم نیست؟دارم کوه میکنم.....خوب دارم موهامو میبندم دیگه.... - اااااااااااا؟جدی؟ اینو گفت و باخنده رفت نشست رو تخت سونیا و ادامه داد: - اصلا از پسرای شوهر عمه خوشم نمیاد ناراحت شدم و پرسیدم: - اخه واسه چی؟ - لوسن لوس! - چرا اینو میگی؟ - حرکاتشون یه جوریه....پسر باید سنگین باشه دیگه! سرم رو تکون دادم در اتاق رو باز کردم رشید گفت: - کجاااااااااااااااا؟ - بیرون دیگه!میرم پیش مهمونا! - چیزی یادت نرفته؟ - هاااااااااا؟چی مثلا؟ شالمو از روی تخت برداشت و پرت کرد برام.... گفتم: - این چیه؟ - والا ما بهش میگیم شال! - اااااااااااا؟ما میگیم مانتو! - بی ادب!بچه های شوهر عمه چششون یه کم این ور اون ور زیاد میره! دوباره برگشتم تو اتاق و رفتم جلوی ایینه رشید از اتاق رفت بیرون.... تو دلم گفتم اگه من جای سونیا بودم و داداشی مثل تو داشتم دیگه هیچ غمی نداشتم خوشحال بودم که رشید به فکرمه!!!بیشتر از تموم دنیا دوسش داشتم! از اتاق رفتم بیرون کنار زن دایی و روبه روی امیرحسین نشستم.....خیلی اروم بود سرشو گرفته بود پایین!!! حدود 15 دقیقه بعد رضا به بهانه اویزون کردن کتش رفت تو اتاق دو روز قبل از تحویل سال رشت بودم...... دلم خیلی واسه امیرحسین تنگ شده بود....خدا خدا میکردم زودتر بیان..... روز اول عید به خونه مادر بزرگ مادرم رفتیم اونجا بودیم که عمه مریم(مادر رضاوامیر حسین)زنگ زدو گفت جلو خونه ایم نمیتونستیم برگردیم رشت اعصابم واقعا داغون شده بود...اینقدر ناراحتیم شدید بود که حتی زن دایی بهاره هم متوجه شد.... روز دوم عید رفتیم خونه عموی پدرم از خانواده پدری فقط با عمو بزرگ پدرم و دایی پدرم ارتباط داشتیم....دختر عموی پدرم اسمش مژگان بود....من صداش میکردم خاله مژگان.... مادرو پدرم همراه عمو و زن عمو و پسر عمو مرتضی رفتن تو باغ،منو خاله مژگان موندیم خونه خاله مژگان 25 سالش بود برام میوه پوست کند داشتیم باهم فیلم میدیدیم....گفت: - ارغوان یه چیز بپرسم؟ - جانم خاله جون!؟ - تو واقعا عمه هاتو دوست نداری؟ - هه عمه؟چه واژه عجیبی!چی هست اصلا؟به کی میگن عمه؟ - جدی گفتم! - والا منم شوخی نمیکنم! - یعنی هیچ وقت دلت براشون تنگ نمیشه؟ - دلم؟واسه اونا؟من اصولا دلم واسه حیوونا تنگ نمیشه امیرعلی مدیر یه قسمت از سایتی بود که نیکو بهم معرفی کرده بود....اوایل فکر میکردم خیلی لوس ومغرور و از خود راضیه....اما این اواخر که باهاش زیاد چت میکردم فهمیدم نه همچین پسر بدی نیست..... خیلی مهربون بود....شیطون بود و لوس.....میشد روش حساب کرد...... اسم اصلیش محمد بود اما چون از اسم امیرعلی خوشش میومد بچه های سایت امیر علی صداش میکردن..... صدای امیر علی یه ارامش خاصی رو داشت.....اخلاقش خوب بود شوخ طبع بود.... موقع امتحانات بود همه فکرم شده بود امیرعلی من روش حساب برادری باز کردم........چیزی که نداشتم.....وامیرعلی اولین برادرم بود..... سال تحصیلی جدید شروع شد....مدرسه جدید بچه های جدید....از مدرسه جدیدم خیلی راضی بودم....چون بچه هاش حرفمو میفهمیدن....مدرسه غیر بومی ها بود....اکثر بچه های کلاسمون شیعه بودن....دیگه لازم نبود سر زنگ دینی از کلاس خارج شم....بهترین خوبی مدرسه جدیدم این بود که بچه ها حرفمو میفهمیدن....میدونستن نبود پدر یعنی چی....اکثر بچه ها پدرشون نظامی بود..... تو مدرسه جدیدم خودمو پیدا کردم....فهمیدم دنبال چی میگردم.....دلیل زنده بودنم چیه....هدفی رو که گم کرده بودم پیدا کردم..... با همه بچه های کلاس خوب بودم......صمیمی ترین دوستام زینب و عاطفه بودن...... عاطفه یه دختر مذهبی بود....پدرش نظامی بود و تو قسمت عملیاتی کار میکرد.....دوستی با عاطفه باعث شده بود بیشتر عاشق دین و مذهبم بشم..... زینب دختر خوبی بود.....مهربونو صادق بود....و تو تموم مشکلاتم مثل کوه پشتم بود حدود دوماه از سال تحصیلی میگذشت یه روز تو اتاق نشسته بودم و داشتم دینی میخوندم گوشیم زنگ خورد پیمان بود....جواب دادم بعد از دو روز گوشیمو روشن کردم یک ساعتی گذشت پیمان زنگ زد.... جواب دادم: - معلومه کجایی؟چرا جواب نمیدی؟دلم هزار راه رفت - کار داشتی؟ - ارغوان با من این کارو نکن - ببخشید کدوم کار؟ - جوابمو بده - من جواب شما رو دوروز پیش دادم - ارغوان خواهش میکنم... روزهام میگذشت.....بی هدف....بی دلیل! نمیدونستم چی از این دنیا میخوام! ارزش هام رو گم کرده بودم تو مدرسه نمیدونستم واسه چی درس میخونم؟تهش قراره چیکار کنم؟ موقع امتحانات خرداد ماه بود.... وقتی میرفتم سر جلسه امتحان گوشی موبایلمو میدادم دست شکیلا که برام نگه داره... هر روز شارژم یهو کم میشد بعد یه دفعه یه روز دیگه زیاد میشد.... یه شماره غریبه ای هم هر از گاهی تک میزد چون نمیشناختم جواب نمیدادم.... بعد از امتحان ریاضی بود وقتی از سر جلسه امتحان رفتم پایین دیدم شکیلا داره با تلفن حرف میزنه حدس میزدم پیمان باشه! وقتی بهش نزدیک تر شدم گوشی رو قطع کرد گوشی من بود که دستش بود... بهش گفتم: - شکیلا خوب جوابمو دادی...مرسی - ارغوان گوش کن... - گوشیمو بده دیرمه میخوام برم شکیلا -گوش کن بهم -بگو!چی میخوای بگی؟ - به خدا مزاحم نمیشه قول داده... - امیدوارم همینجوری باشه...اگه... - اگه چی؟ -خدافظ... یه هفته ای گذشت امتحانا تموم شده بود تو این مدت اصلا جواب شکیلا رو نمیدادم حالم ازش بهم میخورد....نه به خاطر اینکه به پیمان زنگ زد به خاطر اینکه از اعتماد من سو ءاستفاده کرد... یه روز وقتی تو کلاس زبان بودم گوشیم زنگ خورد....همون شماره ناشناس بود رد تماس زدم...دوباره زنگ زد حس کردم خیلی دوسش دارم...احساس میکردم بدون اون زندگی برام تموم میشه.... داشتم اهنگ گوش میدادم نمیدونم که چی شد یه هو شدی عزیزم تا به خودم اومدم دیدم برات میمیرم رشید اومد تو اتاق گفت چته؟ ارغوان جان دیگه چی؟عزیزت شده....براشم میمیری؟خاک برسرم ....دیگه چی؟ عاشق کی شدی دایی فدات شه؟ - اااااا اذیت نکن.....ادم از دست شماها اهنگم نمیتونه گوش کنه؟ هشت روز از اومدنم به رشت میگذشت....پدرو مادرم به سمت رشت حرکت کرده بودند،داداش و زن داداش و اریانا هم به سمت تهران رفتند.... شب نزدیک ساعت 10 پدرو مادرم رسیدند،دلم برای مادرم خیلی تنگ شده بود....محکم بغلش کردم! دوروز بعد با رشیدو زن دایی و سونیا رفتیم دریا.... حدود 5 ماهی میشد دریا نرفته بودم....چقدر دلم برای صدای موج تنگ شده بود نشستم رو ماسه ها طوری که اب به پام بخوره....چه حس خوبی داشتم....دریا چه قدر وسیع بود... پدربزرگم(پدر پدرم)همیشه میگفت تو دلت اندازه دریاست....دلم براش تنگ شده بود....واسه حرفاش....کاش روزای اخر زندگیش بیشتر کنارش بودم....زیاد ندیده بودمش...اخرای عمرش بود که فهمیدم اونی که عمه هام ساختن نیست.... خیلی دیر.....تو خونواده پدریم تنها کسی بود که تاریخ تولد منو حفظ بود... دلم براش تنگ شده بود...واسه اون خونه ای که بوشو میداد اما عمه هام منو از رفتن به اونجا محروم کردن.... رشید برام پفک اورد گفت تو یه چیزیت میشه ها....چرا اینقدر تو فکری؟تو چشات یه چیزی معلومه ها! - چی؟ - بماند ارغوان خانوم اما یادت باشه من تو رو بهتر از همه میشناسم....میتونی بهم اعتماد کنی!!! - من همیشه بهت اعتماد داشتم رشید!ولی منظورتو نمیفهمم - باشه کوچه علی چپ چه با صفاست نه؟ خندیدم و دوباره به غروب افتاب خیره شدم....یعنی رشید چی رو فهمیده؟بابا بیخیال دختری اندازه من چه به عشق...تازه اگرم اسم یه علاقه ساده عشق باشه از چشم ادما معلومه؟اونم تازه تا حدی که دایی ادم بفهمه...هه خیلی مسخرس.... رشید منو بهتر از همه میشناخت...همیشه تو بچگیام تا کاری میکردم فقط بهش نگاه میکردمو اون میفهمید.... دلم واسه بچگیام تنگ شده بود....واسه وقتایی که خرابکاری کنم و رشید باز بغلم کنه و بگه غمت نباشه هواتو دارم... رشید بعد مونا خیلی عوض شد...میتونم به جرئت بگم مرد اون رشید که حسابی شاد بود... مونا دختر خالش بود.........
Power By:
LoxBlog.Com |