حرفهای یه دختر تک دونه
محمد رضا با یه ظرف تمشک اومد گفت: - شما سه تا دقیقا اطلاع دارید جنگلو گذاشتید رو سرتون؟ حامد گفت: -اخ جون تمشک! -زهرمار.....مردم تا چیدمش.....اخه ارغوان خانوم شما هم چه چیزایی میگیدا....میرفتیم دوکیلومتر بالاتر میخریدیم دیگه.... - باز این گفت ارغوان خانوم......اه اه اه بیا بریم فردوس حالم به هم خورد..... ظرفو از محمد رضا گرفتم و رفتم پیش بقیه به همه دادم و در اخر هم با بچه ها نشستیم دور هم و تا وقت ناهار حرف زدیم..... بعد از ناهار پدربزرگمو پدر زن داداش رفتن تو چادر استراحت کنن پدر من مشغول صحبت با باجناق های داییم شو مامانم هم پیش زن داداش و خواهراش بودن و داشتن میحرفیدن.... رشیدو جلیل رفتن از تو ماشین توپ اوردن برا وسطی هشت نفر بودیم رشید و جلیل و حامد و محمد رضا -منو فردوس و زن دایی و سونیا! وقتی داشتیم برمیگشتیم فردوس گفت: - ارغوان؟ - هوووووووووووم؟ - داری از خستگی میمیری؟ - اووووووووهوم! - میخواستم یه چیزی رو از صبح بهت بگم.... - بگوووووووووو - پسر خاله هام.... - پس نگو......راستی عکسای امروزو بفرست برام بدو! میدونستم فردوس میخواد چی بگه و اصلا میل به شنیدن نداشتم....... دوروز بعد برگشتیم به سنندج!
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |