22.......................


حرفهای یه دختر تک دونه

از ماشین پیاده شدیم تو جنگل های ماسوله بودیم یه دستی محکم خورد تو شونم:

-         وای ارغوان خودتی؟

 

-         -سلام

 

-         چه قدر بزرگ شدی باورم نمیشه تو همون اغبانه کوچولو موچولوی خودمی

رشید به جای من جوابشو داد:

-         چه باورت بشه چه نشه این همون فنچه!جلیل اصلا فکرشم نکن بذارم از زیر کار در بری برو اتیشو ردیف کن

 

-         ای به چشم اقا رشید!

وقتی رشید و جلیل راه افتادن رشید برگشت دستشو گذاشت رو سرم و گفت کوچولو موچولو!

جلیل برادر زن داداش بود نزدیک 5 سالی میشد ندیده بودمش اصلا خانواده زن داداش رو خیلی وقت بود ندیده بودم

محو زیبایی جنگل شده بودم یه صدایی گفت:

-سلام!

- سلام حامد!خوبی محمد؟

حامد جواب داد:

-         تو هنوز دست از این کارات بر نداشتی؟همیشه باید منو دچار دوگانگی کنی؟الان دقیقا با کی میحرفی با من یا محمدرضا؟

 

-         علیک سلام اقا حامد....احوال شما؟

 

-         چه قدر عوض شدی ارغوان....ولی هنوز حاضر جوابیا

-         سلام اقا محمد رضا خوبین؟

 

-         سلام ممنون شما خوبین؟ببخشید این حامد مجال حرف زدن به ما نمیده که شرمنده

 

-         اختیار دارین این چه حرفیه

حامد باز شروع کرد:

-         اه اعصابم خورد شد چه قدر تعارف تیکه پاره میکنین بابا......اقا محمد رضا....شما خوبین شرمنده.....اه اه اه

-         راستی اقا محمد رضا شنیدم دانشگاه قبول شدین پس کو شیرینیش؟

 

-         اخه من شمارو دیدم که شیرینی بدم؟

صدای فردوس اومد:

-         ارغوان شیرینی درست حسابی بگیریا

با دیدن فردوس پریدم بغلش فردوس رو یک سالی میشد ندیده بودم اخرین بار خونه داداش اینا دیدمش.....

شکیبا هم کنارش بود اونم بغل کردم.....

محمد رضا ادامه داد:

-         خوب شیرینی چی میخوای؟

 

-         بگم؟

 

-         بفرمایید!

 

-         یادمه بچه که بودیم یه بار دیگه اومدیم اینجا اونور رودخونه پر از تمشک وحشیه یه ظرف تمشک وحشی میشه شیرینیتون!

 

-         خوب میرم تو شهر میخرم چه کاریه؟

 

-         نه دیگه خودتون باید بچینید

فردوس داد زد:

-         ارغوان عاشقتم!....خلاصه روی اینو کم کردی...اها محمد بدو برو

محمد:

-         به خدا میدونستم شما دوتا اینقد بلایید دانشگاه قبول نمیشدم اون از فردوس که 4 کیلومتر تو کوه مارو دوند به اسم شیرینی  این از شما که بعد این همه سال تو این جنگل از ما تمشک وحشی میخواین....باشه اما فردوس خانوم....ارغوان خانوم حواستون باشه نوبت خودتونم میرسه....

 

-         اوخی.....دلم براتون سوخت.....ساعت الان 8 صبحه تا ساعت 12 ظهر وقت داری من قبل از ناهار تمشک میخواما

 

-         اگه ندم؟

 

-         چی؟

 

-         گفتم چشم تا ساعت 12!

اریانا بیچاره ماتش برده بود....با تعجب داشت به ما نگاه میکرد.....بغلش کردم و گفتم چته موشی چرا شکل علامت سوال شدی؟

-         تو فردوس رو میشناسی مگه؟

 

-         اره موشی!

 

-         حامدومحمدم میشناسی؟

 

-         اره عقشم!

 

-         تو شکیباهم میشناسی؟

یه بوس از لپش گرفتم حامد تو یه چشم به هم زدن اریانارو از دستم قاپید و گفت:

-         جوری با اریانا میحرفی هرکی ندونه فکر میکنه دوست پسرته!!!عقشم موشی!وااااااااااااایی!

فردوس پرید بهش:

-         چته نمیتونی ببینی؟خوب دختر داییشو دوست داره به تو چه؟

 

-         تو الان طرف منی یا طرف ارغوان؟

 

-         معلومه که طرف ارغوانم!ببینم تو که زر زر میکنی یه نگا به خودت تو اینه انداختی؟

 

-         چمه مگه؟

 

-         والا چت نیست!دست کردی تو پریز برق؟

 

-         نه مثل تو با کله رفتم تو ظرف روغن.....

محمد رضا صدامون کرد:

-         فردوس؟ارغوان خانوم؟حامد؟شکیبا؟اریانا......

حامد گفت:

-         بابا بیاید زودتر بریم تا این کل فامیلو صدا نزده و ابرومونو نبرده!

حامد برعکس محمد رضا که سر به زیر و خجالتی بود حسابی شوخو پررو بود!محمد رضا 4سال ازم بزرگ تر بود حامد 3سال بزرگتر و فردوس هم 2 سال بزرگ تر ازم بود.....

خواهر زاده های زن داداش شیرین بودن شکیباهم 3سال ازم کوچیکتر بود

بچه که بودیم اون موقع که ماهنوز رشت بودیم زیاد همدیگه رو میدیم....شکیبا اون موقع چون کوچولو بود زیاد تو جمعمون نبود به خاطر همین زیاد جور نبودیم من بودم و فردوس حامد بودو محمد رضا!

حامدو محمد رضا برادر بودن و یه برادر نوزاد به اسم مهدی هم داشتن....فردوس دختر خالشون بود و یه برادر یه کم بزرگتر از مهدی داشت که اسمش امیر رضا بود.....

رسیدیم به جمع با خاله شیما و شیلا و شیوا وبیتا که خواهرای زن داداش بودن سلام و احوال پرسی کردم......همشون اولین جمله شون این بود:

-وای چه بزرگ شدی!چه خانوم شدی!

فردوس دستمو کشید و به همراه حامد و محمد رضا رفتیم کنار رودخونه

حامد بلافاصله رفت تو اب و شروع کرد خیس کردن ما محمد رضا هم کوتاهی نکردو به کمک برادرش رفت بازم شدیم مثل بچگیامون منو فردوس حامدومحمد!

منو فردوس جیغ میکشیدیم و سعی میکردیم جا خالی بدیم اخر که دیدیم نمیتونیم از پسشون بر بیایم رفتیم دست به دامن اب شدیم فردوس هنوز ترس بچگیاشو داشت یه بار تو همین رودخونه مار پاشو نیش زده بود به خاطر همین تو اب نمیومد.....منم یه بطری پر اب کردم و دادم دستش حامد بدون اینکه خودم بفهمم زد رو پامو باعث شد بیفتم تو اب وقتی بلند شدم فهمیدم موش اب کشیده که میگن یعنی چی با پای برهنه کل جنگلو دنبالش دویدم از نفس افتاده بودم که گفتم:

-         بالاخره دستم بهت میرسه.....

 

-         زهی خیال باطل!

برگشتیم پیش خونواده ها هممون خیس اب بودیم البته چون پیش بینی میکردیم این اتفاق بیفته منو فردوس یه دست لباس اورده بودیم شب گذشته زن داداش زنگ زد بهم و گفت:

-فردوس میگه حامدومحمد بد برامون نقشه ریختن یه دست لباس باخودت بیار.....

داداش رضا و رشید رفتن لباس هامون رو اوردن مانتوم به حدی خیس بود که از تنم جدا نمیشد.....زیر لب گفتم:

-         ای حامد مگه دستم بهت نرسه....دمار از روزگارت درمیارم

فردوس هم گفت :

-         منم این محمدو میکشم....اصلا میدونی چیه اینا از دیشب نقشه هارو ریختن

لباسمونو عوض کردیم شالم که فقط پایینش خیس بود رو انداختم رو سرم و دوباره به جمع ملحق شدیم....

ساعت 11 بود که فردوس گفت:

-محمد شیرینی ارغوانو ندادیا!

 

- تو مثلا دختر خاله منی؟اون بنده خدا خودش اینقد اصرار نداره که تو داری....

 

من برای اینکه محمد ضایع شه گفتم:

 

- من تا ساعت 12 بهتون وقت دادم دیگه.....حالا خود دانید....

 

- کلا شما فوق تخصص ضایع کردن افراد دارید اره؟

 

-55 دقیقه دیگه وقت مونده ها!

 

- باشه بابا تسلیم الان میرم!

 

محمد رضا بلند شد فردوس دست منو کشید و منم مجبور به بلند کردن کرد.....

رفتیم کنار رودخونه برای رفتن به اون ور جنگل تنها راه عبور از رودخونه بود....اب خیلی تند بود....واقعا مرد میخواست از این رودخونه رد شه....محمد رضا بدون توجه رفت....حامدم خواست برگرده با صدای فردوس سر جاش میخ شد:

- یعنی خاک تو سر جفتتون....اسم خودتونو گذاشتید مرد؟شما پشه هم نیستید بی غیرتا......

 حامد برگشت گفت

-من خواستم برم کفشامو در بیارم

- اره جون اون عمت......پسره ی بی ......هیچی بابا به خدا پشه شرف داره....

خودش زد به اب منم یه لبخند شیطانی تحویل حامد دادم و دنبال فردوس رفتم.....

حامد با سرعت نور خودشو رسوند به ما و جلومون حرکت کرد و حواسش بود نیفتیم....

فردوس زیر لب گفت خواستی حرص این داداشا رو در بیاری فقط کافیه بگی بی غیرت قاطی میکنن در حد لالیگا.....

خندیدم و دنبالشون رفتم داشتیم بافردوس حرف میزدیم و خاطره تعریف میکردیم که حامد اومد پشتمون گفت خاله خاله تو کیفتون هویج ندارین؟

 

 


نظرات شما عزیزان:

LOGAFT
ساعت11:18---9 اسفند 1391
سلام الهه عزیزم...
همچنان پستت لطیف و بی شیله پیله...
دوس میدارم عزیزم
منم آپم...
به جبران ضعف آپ ولنتاین، با یه پست نسبتا خوب برگشتم...
منتظرم عزیزم...
بوس.بای


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در پنج شنبه 5 اسفند 1391برچسب:,ساعت 15:16 توسط دختر لوس بابا| |


Power By: LoxBlog.Com