12.................


حرفهای یه دختر تک دونه

- اااااااااا اینجوری نگو...هر چی باشه اونا عمه هاتن....هم خونت هستن....

- خاله تو رو خدا بیخیال شو....کجا بودن تا الان؟یک بار نگفتن برادر زادمون زندس یامرده!یک بار نگفتن شاید به چیزی احتیاج داشته باشه....مگه چندتا برادر زاده دارن....یادت رفته خاله؟عموت پدربزرگ من از دست همین سه تا دق کرد مرد....ازش برام یه دیو ساختن...اونقدر از پدربزرگم میترسیدم که جرئت نداشتم بهش نزدیک بشم....3 ماه قبل از مرگش دیدمش شاید واسه بار سوم تو کل عمرم.....عمه هام کم منو دق ندادن قیافشونم یاد نیست خاله چی میگید شما....؟چرا باید وقتی مامانم و خالم به اریانا دختر داییم محبت میکنن حسودی کنم؟چرا مامان من باید هفته ای دوبار به دختر برادرش که هنوز 4 سالشه زنگ بزنه؟چرا عمه های من سالی یک بارم نمیپرسن من زنده ام یا مرده هاااااااااا؟

- ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم...

- خواهش میکنم دیگه حرف اونا رو جلوی من نزنید!

- باشه چشم...

روز چهارم عید،برای عید دیدنی رفتیم خونه امیر حسین اینا....دلم خیلی براش تنگ شده بود فقط موقع سلام و احوال پرسی اومد بقیه مهمونی رو تو اتاقش بود....اعصابم حسابی داغون شد....به رشید گفتم تشنمه گفت اسم پسر عمه چیه؟

- خسته نباشی رشید!حسین اسمشه!

رشید صدا زد حسین جان؟حسین داداش؟یه لیوان اب برای این خواهر زاده ما میاری؟

به جای امیر حسین رضا برام اب اورد و با لبخند بهم داد حسابی کفری شده بودم اما چیزی نگفتم....

تا اخر مهمونی امیرحسین از اتاق بیرون نیومد.....جاش رضا مدام پیشمون بود.....موقع خداحافظی که عمه عیدی هامونو داد رشید طبق معمول شروع کرد به مسخره بازی که عمه شو بخندونه تو چارچوب در وایستاده بودمو نگاش میکردم...رضا اومدو کنارم وایستاد و گفت این داییت چه باحاله ها

- داییم ماه تو اسمونه

- بابا بیخیال!

نگاش کردم یه چشمک بهم زد رفتم و تو ماشین نشستم!اعصابم از اتفاقای اون روز خورد بود واقعا.....

وقتی رفتم خونه حس کردم دلم داره از تو سینم در میاد....رفتم تو اتاق سونیا و تا تونستم گریه کردم!اونقدر که حس کردم سبک شدم....خوابم برد با صدای زن دایی بیدار شدم:

- خوب تحویل نمیگیریا!بابا خانوم مهندس پاشو من اومدم!

- سلام زن دایی!بذار بخوابم جان زن دایی خوابم میاد

- ایششششششششششش اصلا کادوی تولدتو نمیدم بهت دیگه

- اخه تولد من 23 اسفنده نه 4 فروردین

- پاشو!

- چشم!

زن دایی و رشید برای تولدم یه عروسک خوشکل خریده بودن....روش عکس قلب داشت نا خوداگاه اشکم ریخت زن دایی گفت :

- چی شده!خوشت نیومد..........

- نه زن دایی جان چیزی نیست!اتفاقا خیلی نازه!راستش داداش دوستم بیمارستانه یاد اون افتادم

- اوخی چند سالشه؟

- 3 سالشه

- الهی بمیرم خوب ایشالا زود خوب شه.....

واقعا خودم خندم گرفته بود......کدوم دوستم داداش سه ساله داره که من بشینم گریه کنم براش.....

 

 


نظرات شما عزیزان:

zizi
ساعت18:47---25 دی 1391

اون قضیه هم که اذیتش کردیم بنویس...مو به مو...دلم واسه اون موقع تنگ شده...طفلکو خیلی گذاشتیم سرکار


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در دو شنبه 25 دی 1391برچسب:,ساعت 17:51 توسط دختر لوس بابا| |


Power By: LoxBlog.Com