14..................


حرفهای یه دختر تک دونه

رشید بهم ریخته بود قشنگ از چهرش معلوم بود....بازم افسوس گذشته.....روشا رو بغل کرد از جاش بلند شد و رفت بیرون مونا با تعجب گفت:

-         روشا با رشید رفت بیرون؟

سونیا جوابشو داد:

-         اره چطور مگه؟

 

 

-         اون با محمد به زور میره بیرون حالا با رشید.....عجیبه.....!!!

 

 

-         رشید بچه داری خوب بلده..........نیست بچه خیلی دوست داره به خاطر اینه...

 

 

-         خوب بهاره چرا یه بچه دست و پا نمیکنید؟

زن دایی جواب داد:

-         الان حوصله بچه ندارم.....من خودم الان بچه ام که مونا!!!

 

 

-         واااااا!!!اینقدر خوبه مادر شدن یه حس جدیده....

تو چشمای زن دایی بهاره حسرت رو میشد راحت دید.....هم من و سونیا هم تموم خونواده میدونستیم که اون نمیتونه بچه دار شه....یه چند دقیقه گذشت که رشید برگشت معلوم بود گریه کرده رشیدم مثل من بود گریه که میکرد از چهرش نمیشد فهمید ولی صداش میلرزید.....روشا رو داد دست مونا و با بغضش گفت خدا نگهش داره.....مونا هم با یه بغض خاص گفت ممنونم.....رشید به خاطر اینکه ما چیزی نفهمیم شروع کرد به خندیدن و جک تعریف کردن.....

عروسی تموم شد و به خونه رفتیم سونیا تا نزدیکای صبح باهام بیدار موند که وسایلامو جمع کنم داشتم کتابامو جمع و جور میکردم که گفت:

- ارغوان؟

- بلیا؟

- تو هم فهمیدی رشید گریه کرد؟

- اره....مگه میشه نفهمم داییم چشه....

- اون  هنوزم مونا رو دوست داره....از وقتی روشا به دنیا اومده خیلی به بهاره بهونه میگیره خدا کنه یه معجزه ای چیزی بشه اونم پدر شه....

- ایشالا.....

- راستی امروز مهیار چی بهت میگفت؟

- کی مهیار؟چیزی نگفت همین جوری خبر احوال پرسید!!!

- اااااااااااا؟پس ندیدی؟بذار الان بهت میدم....

- چی رو؟....

- دو دقه واستا دیگه بچه!!!

رفت و از تو کیفش یه کارت در اورد داد بهم....و گفت:

-         بیا برای شما گذاشته بود....رفتی رومینا رو بدی به زن داداش دیدم شانس اوردی رشید ندید!!!

 

 

-         چی هست این؟

 

 

-         تو نمیدونی؟

 

 

-         نه!!!

 

 

-         خنگ شماره مهیاره....

 

 

-         خوب چیکارش کنم؟خجالت نمیکشی؟تو مثلا بزرگتر منی؟ایشششش برو بابا....بی غیرت!

 

 

-         بذار جلوی اینه!!!والا نگاهی که اون میندازه به تو هر خری باشه میفهمه چشه....

 

 

-         بس کن قاطی میکنما....

 

 

-         دیوونه!!!پوریا میگه دیوونه ایا...

 

 

-       پوریا غلط میکنه.....دیوونه مامانشه.....  من میخوام بخوابم شب به خیر....

 

 

-         این امانتی رو میذارم تو کیفت بخواب....

فردای اون روز حرکت کردیم سمت سنندج....بازم اون شهر تنهاییام....اما خوب درد این دفعه از دفعه های قبل کم تر بود....دلم واسه دوستای مهربونم تنگ شده بود.....عاطفه،زینب،مریم،مهدیه،پریا.....همشون برام عزیز بودن

 

اون سال سیزده بدر طبق معمول همیشه پدرم اماده باش بود....اما دیگه از شغل پدرم بدم نمیومد....چون میدونستم واسه این کشور زحمت میکشه....

 


نظرات شما عزیزان:

رضا
ساعت21:55---5 بهمن 1391
سلام خدا قوت
دوست عزیز یه کاری بگم می کنی
اول ممنونم از وبلاگ عالییییییییتون
دوست داری از وبت کسب درامد کنی
پس به این لینک برو دوست من
http://persianhit.ir/?section=user&action=register&t=pub &fer=20934
لطفا از لینک بالا عضوشید تامنم دست مزد معرفی به شما هم بگیرم وشما هم به صورت حلال از ان کسب درامد کنید

5000تومانم باعضویت هدیه بگیر



zizi
ساعت18:03---30 دی 1391
اصن اسم مریم که میادا من حالت تهوع میگیرم...ایــــش دختره ی لوس مزخرف میمون دوبه هم زنه سه نقطه...میمردی اسم اونو نمی نوشتی حالا؟!

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در شنبه 30 دی 1391برچسب:,ساعت 13:57 توسط دختر لوس بابا| |


Power By: LoxBlog.Com