حرفهای یه دختر تک دونه
صدای دسته کلید گلدونه منو به خودم اورد.....تو حال خودم نبودم پرسیدم: - اینجا کجاست؟ - اینجا......اینجا کجاست؟سواله ها خوب معلومه خانه ارواح سرگردان با این حرفش یه کم عقب کشیدم ادامه داد: -چته دیوونه؟اینقدر از روح میترسی؟بیا بریم بالا دیگه مردم از گرما! - من ؟چرا باید بیام بالا؟ دستشو گذاشت رو پیشونیم و گفت: - تبم نداری بگم داری چرت و پرت میگی!!! واقعا نمیفهمیدم چرا اونجام هیچی یادم نمیومد به تبعیت از گلدونه وارد اپارتمان شدم به مغزم فشار اوردم یادم اومد گلدونه اومده بود دنبالم که برم خونشون گفت یه کار خیلی مهم داره باهام تا رسیدن به اونجا هم چیزی نگفت.....اها تو راه نویدم دیدیم وقتی نشستم گلدونه گفت: - چت شده بود؟ - نمیدونم! - بس فکرت مشغوله....خانوم ماروهم ببین - چرا تو باز شبیه این ادمای ... میحرفی؟ -هووووووووووووووی....چی میگی! - اها این شد باورم شد گلدونه ای یه کم که گذشت گلدونه با یه سینی شربت و شیرینی اومد نشست و گفت: -خوب بگو! - تو منو کشوندی اینجا من بگم ؟ -اها خوب ببین میدونی که میدونم که خوشت نمیاد حاشیه برم.... -....................... - خوب با تشکر از وقتی که در اختیار من گذاشتی خدمت شما عرض شود دوست عزیزمون....من کیم؟تو کی ؟اینجا کجاست؟کیه؟کیه؟.............کیه؟.......مستشار تویی؟ 15تیر ماه بود...... مصادف بود با 15 شعبان.... این روز خودبه خود ارامش خاصی بهم میداد..... یه حس عجیب داشتم....یه احساسا غریب اما عالی اون سال این حس خیلی قوی بود.... دلیلش واضح بود..... وقتی که داشتم از دینم فاصله میگرفتم مدرسم رو عوض کردم و دوباره راهمو پیدا کردم...... پنج شنبه بود..... از باباجی یاد گرفته بودم پنج شنبه ها دعای فرج بخونم شاید بیاد....... برام شده بود عادت اما اون سال فرق میکرد از سر عادت نبود از عشق بود...... مادرجون نذز داشت..... شعله زرد که خیلی دوست داشتم وقتی اماده شد با رشیدو زن دایی و سونیا مشغول پخش کردن شدیم..... حس خوبی داشت..... همون جا نذر کردم...... نذر کردم اگه وابسته به دانشگاه قبول شم 15 شعبان سال بعد شعله زرد نذری بدم.... حامد شمارمو از پویان و پویان به اصرار از گلدونه گرفت.... دیگه واقعا خسته شده بودم...هر چی جوابشو نمیدادم باز بهم پیام میداد..... یه روز قرار شد پویان و گلدونه برنامه بچینن منو حامد رو در رو باهم صحبت کنیم و این طور هم شد حامد من رو به صرف قهوه دعوت کرد کافی شاپ پسر خالش همیشه حالم از این نوشیدنی بهم میخورد تلخ بود و هیچ مزه ای نداشت مثل ادمای به درد نخوری که با نقاب خودشونو میپوشونن قهوه هم تلخیشو با شکر میپوشوند...... خیره شدم تو چشمای حامدو گفتم: - کاری داری میشنوم اگرنه من بیکار نیستم با تو قهوه بخورم اقای یوسفی - من حرفامو زدم بهت اینجام چون قراره جواب تو رو بشنوم -جواب درمورد چی؟ - ببین الهه ما الان به خاطر لج و لج بازی اینجا نیستیم...ما اومدیم اینجا تا مثل دوتا ادم منطقی باهم صحبت کنیم - خوب من میشنوم بفرمایید - تو مشکلت با من چیه؟ - من با تو مشکلی ندارم.... - پس چرا جوابمو نمیدی؟ - دوست ندارم....حامد من هیچ علاقه ای به تو ندارم میفهمی اینو؟ با خونسردی جواب داد: - داری دروغ میگی الهه تو اگه به من علاقه نداشتی الان اینجا نبودی! - انیجام چون دوستم خواسته بیام ببینم حرف حسابت چیه؟ - رفیق پویان رو مگی؟ - اره -الهه؟ -میشنوم بگو -بدون تو واقعا نمیتونم.....بدجور رفتی تو وجودم - برو بابا خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه - الهه؟ -ها؟ -چشات برق داره نمیتونم بیخیالت شم - حالم ازت بهم میخوره - ولی من دوستت دارم - اشتباه میکنی من هیچ ارتباطی با تو ندارم............ - خیلی بی رحمی - حرف دیگه ای نیست؟باید برم کار دارم.... - چجوری دلت میاد این کارو کنی باهام؟چی کم دارم ها؟ - هیچی....حامد تو هیچی کم نداری اما من اونی نیستم که تو دنبالشی - اتفاقا هستی تو دقیقا نیمه گم شده ی منی - چی میگی؟جااااااااااان عمت؟ -الهه؟ - صداتو بیار پایین بابا.....من حوصلتو ندارم دیگه تو زندگیم پیدا نمیشی فهمیدی؟ - اگه منو از زندگیت بیرون کنی خودمو میکشم - هر غلطی میکنی بکن خداحافظ بلند شدم و از اونجا زدم بیرون،پشیمون بودم که چرا پامو تو اون محل گذاشتم... از خواب بیدار شدم پیام زینب رو دیدم.....گفته بود عاطفه تیزهوشان قبول شده....خیلی خوشحال شدم.... زنگ زدم بهش تبریک گفتم.....گفت به خدا من حرف زینب رو باور نمیکنم......من اصلا ناراحت نبودم که خودم قبول نشدم....خودمو واسه وابسته گذاشته بودم.....خیلی نگران بودم....مدام میگفتم یعنی میشه؟...... روز چهارشنبه بود با گلدونه قرار داشتم.....یه حس عجیبی داشتم به گلدونه هم گفتم به شوخی گفت: - حتما قراره تو اوج عشق و حالمون شاهزاده با اسب سفید رو ببینیم - منظورت کیه؟ - جومونگ!!!! -مسخره!!! -حسین رو میگم.... با گلدونه به پارک ملت رفتم پارکی که تو بچگیامون زیاد میرفتیم نشستیم رو همون نیمکتی که همیشه مامانامون مینشستن و ما غرق بچگیامون میشدیم....گلدونه گفت: - یادت میاد ارغوان؟چقدر ما تاب بازی کردیم اینجا.....ارغوان دلم واسه بچگیامون تنگ شده..... - اره منم.....اینجا اصلا تغییر نکرده گلدونه....... - یادته میرفتیم اونجا اب اخته میخوردیم؟ - وای اره گلدونه....بریم من هوس کردم..... - ویار داریا.....پاشو بریم.... رفتیم اب اخته خریدیم و دوباره برگشتیم همون جای قبلی..... گلدونه داشت از پویان تعریف میکرد که چجوری باهاش دوست شد و چه خصوصیاتی داره..... اصلا حواسم نبود یهو یکی بهم گفت سلام برگشتم حسین و رضا بودن پسرای عمه..... بلند شدم از جام....رضا گفت: - تو کجا اینجا کجا؟کی اومدی رشت؟ - من؟دو هفته ای میشه...... - تو دو هفتس اومدی یه خبر نمیدی؟ حسین عجله داشت معلوم بود یه کم حال احوال پرسیدیم و اونا رفتن.....رضا موقع رفتن گفت: - یه چند روز بیا خونه ما بمون مهمون نوازی بلدیم.... همین که ازمون دور شدن گلدونه گفت یه هفته از اومدنم به رشت میگذشت....با گلدونه قرار داشتم برم بیرون.....یه سالی میشد ندیده بودمش از پشت سر زدم رو شونش و گفتم: - خانوم ببخشید قیافه شما خیلی برام اشناس.... برگشت و گفت: - بله شماهم همینطور....ما قبلا جایی همدیگه رو ندیدم؟ -چیزی خاطرم نیست.... -اما من هست..... - چی؟ -یه لقمه نون پنیر گردو که تو مدرسه با دوستم نصف میکردم....بیا تو بغلم ببینم عمو.... - ای جان.....دارم چی میبینم؟روانی بی شعور دلم برات یه ذره شده بود.... - یه چرخ بزن.....بابا تیپ زدی..... - نیست تو نزدی......بعدشم من همیشه همین شکلیم با گلدونه رفتیم کافی شاپ امیر....از کلاس اول ابتدایی با هم بزرگ شده بودیم.....چیزی از من نبود که گلدونه ندونه....و همینطور برعکس......نا گفته نمونه کم شیطونی نکردیم.....تا غروب باهم بودیم.......نزدیک ساعت 8 بود که سونیا و نامزدش پوریا اومدن دنبالم....از گلدونه جدا شدم و با سونیا و پوریا رفتیم دریا..... مدرسه اون سال خیلی زود گذشت....اصلا نفهمیدم کی شروع شد و کی تموم شد.....خیلی بهم خوش گذشته بود...خودمو پیدا کرده بودم....به خاطر همین خیلی خوشحال بودم.... اردیبهشت ماه بود با یه پسری تو نت اشنا شده بودم...اسمش حسین بود اهل شیراز.....صداش خیلی شبیه امیرعلی بود اوایل فکر میکردم امیرعلیه که داره اذیتم میکنه.... شاید به خاطر همین بود که باهاش میحرفیئم...... اما نه نبود....حسین خیلی پاک بود....بهم میگفت ابجی من دوسش نداشتم فقط دلم براش میسوخت واسه اینکه تنها بود.....کسی رو نداشت زندگیشو که برام گفت خیلی ناراحت شدم.....از سر دلسوزی هر روز بهش پیام میدادم و این پیاما شد عادت....اما دلیل این عادت همونی بود که منو مزاحم خودش میدونست.........حسین رو خیلی دوست داشتم اما نه به اندازه اون امتحانات خرداد ماه بود با عاطفه قرار گذاشتیم کنار درسای اصلی واسه وابسته و تیزهوشانم درس بخونیم......میخوندم هدف اصلیم وابسته به دانشگاه بود.....استانای محروم داشتن یه مدرسه ای که ساپورتش دانشگاه سراسری بود هم سطح تیزهوشان.... خلاصه امتحانامون تموم شد و روز 26 خرداد امتحان ورودی وابسته به دانشگاه رو دادیم.....سوالاش خیلی سخت بود به خصوص ادبیات که من اصلا نخونده بودم.....باهر سختی که بود بیشتر سوالای ریاضیشو جواب دادم وقتی امتحان تموم شد سرم خیلی گیج میرفت حس کردم تمام نیرو و توانم رو از دست دادم....شکیلا رو تو حیاط دیدم اومد بغلم کرد و بدون سلام کردن گفت: - بی معرفت شدی رفیق....مدرسه جدید خوش میگذره؟مارو از یاد بردی اره؟ - سلام خوبی؟ - سلااااام.....وای چقدر قیافت عوض شده.....شمارتو بده بهت اس بدم دلم تنگید برات... - من سیم کارت ندارم.... شکیلا میدونست دروغ میگم اینقدر خسته بودم که زود خدافظی کردم و رفتم سوار ماشین پدرم شدم.....بابام که منو دید گفت: -حالت خوبه؟ -اره - رنگت چرا اینقد سفید شده دختر چته؟ -ها؟نمیدونم از کم خوابیه.... -نظرت چیه بریم دنبال مامان ناهارو بریم بیرون ها؟ -موافقم..... اینقدر خسته بودم که روی صندلی ماشین خوابم برد....وقتی مامانمو دیدم نصف خستگیم از بین رفت پدر مادرم اون روز هیچی از امتحان ازم نپرسیدن..... من یک هفته دیگه وقت داشتم واسه امتحان ورودی تیزهوشان......تمام رمقم رو واسه وابسته داده بودم....ته دلم روشن بود که قبول میشم.... 2 تیر امتحان تیزهوشان رو دادم وهمون روز عصر به سمت رشت حرکت کردم.....
Power By:
LoxBlog.Com |