حرفهای یه دختر تک دونه

روز هفتم عید عروسی پسر خاله مامانم بود.....از صبح زود بیدار شده بودم لباسامو حاضر کرده بودمو منتظر بودم سونیا بیدار شه تا موهامو مدل بده!!!

ساعت 6 بعد از ظهر بود که به سمت تالار حرکت کردیم......وقتی رسیدیم همه فامیلارو دیدیم همه اولین حرفی که میزدن این بود:

"وای ارغوان چه قدر تغییر کردی!!!"

با سونیا و زن دایی بهاره رفتیم کنار ازاده دختر خاله مامانم نشستیم همین که رسیدیم رشید شروع کرد مارو خندوند اینقدر خندیدیم که دیگه شکم درد گرفتیم!

یه کم گذشت همه بلند شدن برقصن من خیلی خوابم میومد رومینا رو از زن داداش شیرین گرفتم و نشستم داشتم قربون صدقه رومینا میرفتم که یه دستی محکم خورد تو کمرم اول فکر کردم رشیده ولی وقتی برگشتم با دیدن پسر دایی مهیار تعجب کردم!گفت:

-         به سلام ارغوان خانوم تحویل نمیگیری!؟

 

-         سلام داداش مهیار!خوبین؟من سلام کردم شما جواب ندادی!

 

-         جدی؟من نشنیدم...حالا شما ببخش به بزرگی....نه به کوچیکی خودت...

 

-         چشم!

 

-         چه خبر؟ کم پیدایی

 

-         سلامتی شما چه خبر؟ سعادت نداریم زیارت کنیم

 

-         کم نیاری!!!

 

-         هه هه!!!

 

-         چه قدر عوض شدی ارغوان!!!یه لحظه نشناختم...

 

-         جدی؟نمیدونم والا همه میگن....

 

-         اره خیلی.....وای خدا این نی نی کیه؟

 

-         بچه داداش رضاست دیگه!

 

-         اوخی اریانا؟

 

-         نه داداش مهیار این رومیناست خواهر اریانا خانوم!بفرمایید بچه های پسر عمتونو نمیشناسید تازه اعتراض میکنید به کم پیدایی!

 

-       خوب حالا تو ببخش!  ای جانم میدیش بغلم؟

 

-         چشم ولی چون نمیشناسه بهونه میگیره!!!بفرمایید

رومینا رو دادم دست مهیار به یک دقیقه نرسید جیغش در اومد مهیار گفت:

-         این بچه چشه؟من فامیلم غریبه نیستم....رومینا من مهیارم

اومد و نشست کنار دست من رومینا رو داد دست من.......... تا نازش دادم اروم شد

مهیار شروع کرد به شکلک در اوردن واسه رومینا خلاصه رومینا زود با مهیار صمیمی شد دیگه راحت میرفت بغلش....بعد از چند دقیقه رشید و زن دایی و سونیا و ازاده برگشتن....رومینا به محض دیدن رشید پرید بغلش......جای داداش رضا خیلی خالی بود به خاطر کارش برگشته بود تهران....این عید داداش رضا رو خیلی کم دیده بودم دلم براش تنگ شده بود....

داشتیم باهم حرف میزدیم که مونا وارد تالار شد تو جمعمون رشید اولین نفری بود که مونا رو دید وقتی مونا اومد باهامون سلام و احوال پرسی کنه رشید دست و پاشو گم کرده بود....گیج میزد....سونیا بچه مونا رو بغل کرد و گفت:

-         ای جانم...روشا خوبی خاله فدات شه؟ وای رشید چه نازه نه؟تموم شکل موناست هیچیش به محمد نرفته عزیز دلم....

 


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 30 دی 1391برچسب:,ساعت 13:57 توسط دختر لوس بابا| |

روز ششم  عید بود....

صبح زود با رشید و زن دایی و سونیا رفتیم قلعه رودخان....

خیلی خوش گذشت ساعت نزدیک 6 بود که به رشت برگشتیم وقتی پدربزرگم در خونه رو باز کرد از تعجب یه لحظه هنگ کردم....با دیدن امیرحسین شوکه شدم....دست و پامو یه کم گم کردم اما خیلی زود خودمو جمع و جور کردم!

رفتم تو خونه با همه سلام و احوال پرسی کردم...بعد به اتاق سونیا رفتم و لباسامو عوض کردم داشتم موهامو میبستم که رشید اومد تو اتاق و پرسید:

-         چیکار میکنی؟

-         خدایی معلوم نیست؟دارم کوه میکنم.....خوب دارم موهامو میبندم دیگه....

-         اااااااااااا؟جدی؟

اینو گفت و باخنده رفت نشست رو تخت سونیا و ادامه داد:

-         اصلا از پسرای شوهر عمه خوشم نمیاد

ناراحت شدم و پرسیدم:

-         اخه واسه چی؟

-         لوسن لوس!

-         چرا اینو میگی؟

-         حرکاتشون یه جوریه....پسر باید سنگین باشه دیگه!

سرم رو تکون دادم در اتاق رو باز کردم رشید گفت:

-         کجاااااااااااااااا؟

-         بیرون دیگه!میرم پیش مهمونا!

-         چیزی یادت نرفته؟

-         هاااااااااا؟چی مثلا؟

شالمو از روی تخت برداشت و پرت کرد برام....

گفتم:

-         این چیه؟

-         والا ما بهش میگیم شال!

-         اااااااااااا؟ما میگیم مانتو!

-         بی ادب!بچه های شوهر عمه چششون یه کم این ور اون ور زیاد میره!

دوباره برگشتم تو اتاق و رفتم جلوی ایینه رشید از اتاق رفت بیرون....

تو دلم گفتم اگه من جای سونیا بودم و داداشی مثل تو داشتم دیگه هیچ غمی نداشتم خوشحال بودم که رشید به فکرمه!!!بیشتر از تموم دنیا دوسش داشتم!

از اتاق رفتم بیرون کنار زن دایی و روبه روی امیرحسین نشستم.....خیلی اروم بود سرشو گرفته بود پایین!!!

حدود 15 دقیقه بعد رضا به بهانه اویزون کردن کتش رفت تو اتاق


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:,ساعت 14:52 توسط دختر لوس بابا| |

دو روز قبل از تحویل سال رشت بودم......

دلم خیلی واسه امیرحسین تنگ شده بود....خدا خدا میکردم زودتر بیان.....

روز اول عید به خونه مادر بزرگ مادرم رفتیم اونجا بودیم که عمه مریم(مادر رضاوامیر حسین)زنگ زدو گفت جلو خونه ایم نمیتونستیم برگردیم رشت اعصابم واقعا داغون شده بود...اینقدر ناراحتیم شدید بود که حتی زن دایی بهاره هم متوجه شد....

روز دوم عید رفتیم خونه عموی پدرم از خانواده پدری فقط با عمو بزرگ پدرم و دایی پدرم ارتباط داشتیم....دختر عموی پدرم اسمش مژگان بود....من صداش میکردم خاله مژگان....

مادرو پدرم همراه عمو و زن عمو و پسر عمو مرتضی رفتن تو باغ،منو خاله مژگان موندیم خونه خاله مژگان 25 سالش بود برام میوه پوست کند داشتیم باهم فیلم میدیدیم....گفت:

- ارغوان یه چیز بپرسم؟

- جانم خاله جون!؟

- تو واقعا عمه هاتو دوست نداری؟

- هه عمه؟چه واژه عجیبی!چی هست اصلا؟به کی میگن عمه؟

- جدی گفتم!

- والا منم شوخی نمیکنم!

- یعنی هیچ وقت دلت براشون تنگ نمیشه؟

- دلم؟واسه اونا؟من اصولا دلم واسه حیوونا تنگ نمیشه


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 25 دی 1391برچسب:,ساعت 17:51 توسط دختر لوس بابا| |

امیرعلی مدیر یه قسمت از سایتی بود که نیکو بهم معرفی کرده بود....اوایل فکر میکردم خیلی لوس ومغرور و از خود راضیه....اما این اواخر که باهاش زیاد چت میکردم فهمیدم نه همچین پسر بدی نیست.....

خیلی مهربون بود....شیطون بود و لوس.....میشد روش حساب کرد......

اسم اصلیش محمد بود اما چون از اسم امیرعلی خوشش میومد بچه های سایت امیر علی صداش میکردن.....

صدای امیر علی یه ارامش خاصی رو داشت.....اخلاقش خوب بود شوخ طبع بود....

موقع امتحانات بود همه فکرم شده بود امیرعلی من روش حساب برادری باز کردم........چیزی که نداشتم.....وامیرعلی اولین برادرم بود.....

 


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 25 دی 1391برچسب:,ساعت 17:2 توسط دختر لوس بابا| |

سال تحصیلی جدید شروع شد....مدرسه جدید بچه های جدید....از مدرسه جدیدم خیلی راضی بودم....چون بچه هاش حرفمو میفهمیدن....مدرسه غیر بومی ها بود....اکثر بچه های کلاسمون شیعه بودن....دیگه لازم نبود سر زنگ دینی از کلاس خارج شم....بهترین خوبی مدرسه جدیدم این بود که بچه ها حرفمو میفهمیدن....میدونستن نبود پدر یعنی چی....اکثر بچه ها پدرشون نظامی بود.....

تو مدرسه جدیدم خودمو پیدا کردم....فهمیدم دنبال چی میگردم.....دلیل زنده بودنم چیه....هدفی رو که گم کرده بودم پیدا کردم.....

با همه بچه های کلاس خوب بودم......صمیمی ترین دوستام زینب و عاطفه بودن......

عاطفه یه دختر مذهبی بود....پدرش نظامی بود و تو قسمت عملیاتی کار میکرد.....دوستی با عاطفه باعث شده بود بیشتر عاشق دین و مذهبم بشم.....

زینب دختر خوبی بود.....مهربونو صادق بود....و تو تموم مشکلاتم مثل کوه پشتم بود

حدود دوماه از سال تحصیلی میگذشت یه روز تو اتاق نشسته بودم و داشتم دینی میخوندم گوشیم زنگ خورد پیمان بود....جواب دادم


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 25 دی 1391برچسب:,ساعت 15:6 توسط دختر لوس بابا| |

بعد از دو روز گوشیمو روشن کردم

یک ساعتی گذشت پیمان زنگ زد....

جواب دادم:

- معلومه کجایی؟چرا جواب نمیدی؟دلم هزار راه رفت

- کار داشتی؟

- ارغوان با من این کارو نکن

- ببخشید کدوم کار؟

- جوابمو بده

- من جواب شما رو دوروز پیش دادم

- ارغوان خواهش میکنم...

 

 


ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 21 دی 1391برچسب:,ساعت 23:17 توسط دختر لوس بابا| |

روزهام میگذشت.....بی هدف....بی دلیل!

نمیدونستم چی از این دنیا میخوام!

ارزش هام رو گم کرده بودم

تو مدرسه نمیدونستم واسه چی درس میخونم؟تهش قراره چیکار کنم؟

موقع امتحانات خرداد ماه بود....

وقتی میرفتم سر جلسه امتحان گوشی موبایلمو میدادم دست شکیلا که برام نگه داره...

هر روز شارژم یهو کم میشد بعد یه دفعه یه روز دیگه زیاد میشد....

یه شماره غریبه ای هم هر از گاهی تک میزد چون نمیشناختم جواب نمیدادم....

بعد از امتحان ریاضی بود وقتی از سر جلسه امتحان رفتم پایین دیدم شکیلا داره با تلفن حرف میزنه حدس میزدم پیمان باشه!

وقتی بهش نزدیک تر شدم گوشی رو قطع کرد گوشی من بود که دستش بود...

بهش گفتم:

- شکیلا خوب جوابمو دادی...مرسی

- ارغوان گوش کن...

- گوشیمو بده دیرمه میخوام برم شکیلا

-گوش کن بهم

-بگو!چی میخوای بگی؟

- به خدا مزاحم نمیشه قول داده...

- امیدوارم همینجوری باشه...اگه...

- اگه چی؟

-خدافظ...

یه هفته ای گذشت امتحانا تموم شده بود

تو این مدت اصلا جواب شکیلا رو نمیدادم حالم ازش بهم میخورد....نه به خاطر اینکه به پیمان زنگ زد به خاطر اینکه از اعتماد من سو ءاستفاده کرد...

یه روز وقتی تو کلاس زبان بودم گوشیم زنگ خورد....همون شماره ناشناس بود رد تماس زدم...دوباره زنگ زد

 


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:,ساعت 15:58 توسط دختر لوس بابا| |

حس کردم خیلی دوسش دارم...احساس میکردم بدون اون زندگی برام تموم میشه....

داشتم اهنگ گوش میدادم

نمیدونم که چی شد یه هو شدی عزیزم

تا به خودم اومدم دیدم برات میمیرم

رشید اومد تو اتاق گفت چته؟

ارغوان جان دیگه چی؟عزیزت شده....براشم میمیری؟خاک برسرم ....دیگه چی؟ عاشق کی شدی دایی فدات شه؟

- اااااا اذیت نکن.....ادم از دست شماها اهنگم نمیتونه گوش کنه؟

هشت روز از اومدنم به رشت میگذشت....پدرو مادرم به سمت رشت حرکت کرده بودند،داداش  و زن داداش و اریانا هم به سمت تهران رفتند....

شب نزدیک ساعت 10 پدرو مادرم رسیدند،دلم برای مادرم خیلی تنگ شده بود....محکم بغلش کردم!

دوروز بعد با رشیدو زن دایی و سونیا رفتیم دریا....

حدود 5 ماهی میشد دریا نرفته بودم....چقدر دلم برای صدای موج تنگ شده بود نشستم رو ماسه ها طوری که اب به پام بخوره....چه حس خوبی داشتم....دریا چه قدر وسیع بود...

پدربزرگم(پدر پدرم)همیشه میگفت تو دلت اندازه دریاست....دلم براش تنگ شده بود....واسه حرفاش....کاش روزای اخر زندگیش بیشتر کنارش بودم....زیاد ندیده بودمش...اخرای عمرش بود که فهمیدم اونی که عمه هام ساختن نیست....

خیلی دیر.....تو خونواده پدریم تنها کسی بود که تاریخ تولد منو حفظ بود...

دلم براش تنگ شده بود...واسه اون خونه ای که بوشو میداد اما عمه هام منو از رفتن به اونجا محروم کردن....

رشید برام پفک اورد گفت تو یه چیزیت میشه ها....چرا اینقدر تو فکری؟تو چشات یه چیزی معلومه ها!

- چی؟

- بماند ارغوان خانوم اما یادت باشه من تو رو بهتر از همه میشناسم....میتونی بهم اعتماد کنی!!!

- من همیشه بهت اعتماد داشتم رشید!ولی منظورتو نمیفهمم

- باشه کوچه علی چپ چه با صفاست نه؟

خندیدم و دوباره به غروب افتاب خیره شدم....یعنی رشید چی رو فهمیده؟بابا بیخیال دختری اندازه من چه به عشق...تازه اگرم اسم یه علاقه ساده عشق باشه از چشم ادما معلومه؟اونم تازه تا حدی که دایی ادم بفهمه...هه خیلی مسخرس....

رشید منو بهتر از همه میشناخت...همیشه تو بچگیام تا کاری میکردم فقط بهش نگاه میکردمو اون میفهمید....

دلم واسه بچگیام تنگ شده بود....واسه وقتایی که خرابکاری کنم و رشید باز بغلم کنه و بگه غمت نباشه هواتو دارم...

رشید بعد مونا خیلی عوض شد...میتونم به جرئت بگم مرد اون رشید که حسابی شاد بود...

مونا دختر خالش بود.........


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 19 دی 1391برچسب:,ساعت 16:24 توسط دختر لوس بابا| |


Power By: LoxBlog.Com