حرفهای یه دختر تک دونه

هفته اخر تیرماه بود مامان بابام اومدن رشت.....

دلم خیلی برای مامانم تنگ شده بود پریدم بغلش و بوسه بارونش کردم بعد که بابام از در وارد شد گفت:

- پا میشی تنهایی میای رشت تا زنگ نزنیم هم که یادت نمیاد پدر مادر داری....اسم تو هم بچه س اخه؟

- نیست؟

بابام با تعجب نگام کرد از اون نگاه های عاقل اندر سفیه

خودمو پشت باباجی پنهون کردم و به بابام چشمک زدم....

بعد از شام داداش رضا زنگ زد به سونیا و حال و احوال پرسید بعد سونیا گوشی رو به مامانم داد و مامانم و داداش رضا واسه اخر هفته برنامه تفریح گذاشتن البته با خانواده زن داداش شیرین.....

خیلی وقت بود خونواده زن داداش اینا رو ندیده بودم به جز فردوس که خواهر زاده زن داداش بود قیافه بقیه رو از یاد برده بودم تقریبا.....

داداش رضا هم خیلی وقت بود ندیده بودم.....دلم برای اریانا و رومینا خیلی تنگ شده بود......

رومینا رو نمیشد دوست نداشت به حدی خودشو لوس میکرد که خلاصه تو دل ادم جا میشد.....داداش رضا میگه لوس بودنشو به من رفته......

اما اریانا یه چیز دیگه بود.....بی نهایت دوسش داشتم.....


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 5 اسفند 1391برچسب:,ساعت 15:16 توسط دختر لوس بابا| |


Power By: LoxBlog.Com