حرفهای یه دختر تک دونه
اون تابستون رو تنها رفتم رشت....سونیا ترم تابستونی بر نداشته بود حسابی باهم خوش میگذروندیم.....هر روز میرفتیم بیرون اون تابستون با سونیا خیلی صمیمی شدم.....اونقدر صمیمی که بهش ماجرای این که من حسین پسر عمه رو دوست دارم رو گفتم...... یه شب که طبق معمول ما شب زنده داری میکردیم سونیا بهم گفت: - ارغوان تو با کسی دوستی؟ بهش دروغ گفتم....: - نه - کسی رو هم دوست نداری؟ -دارم - کی؟من میشناسمش؟ -اره!!! - کی؟ - حدس بزن!!! - مهیار؟ -نه بابا اون که جای داداشمه - اره خیییییییییییییلی!!!پس کی؟ -دونه دونه پسرای فامیل رو بگو.... -سیامک؟ -سونیا؟اون هم سن بابامه ها!!! -ایدین؟ -ایششش کجای من به اون پسره میاد؟ -اه خوب خودت بگو دیگه.....نکنه داداش بهاره شاهین؟ - سونیا اصلا نمیخواد حدس بزنی بخواب بابا.... -نگو که پسرای عمه؟ -اره.... -کدومشون.... خجالت میکشیدم سرمو انداختم پایین و گفتم حسین.... سونیا یهو یه حالی شد گفت: -الان سنت کمه تقریبا البته دخترای هم سن تو حداقل خونه 5تا پسر رفتن....تو عاقلی....هرکسی حق داره عاشق بشه اما ارغوان حسین؟اون خونوادش به خونواده تو میخوره؟مادرش ولشون کرد رفت.....عموهاش و عمه هاشو نگاه کن بویی از فرهنگ نبردن خودشونم که تا چند سال پیش جز فحش چیزی بلد نبودن عمه ادمشون کرد دیگه.... چیزی نگفتم حرفای سونیا راست بود....باید بهش فکر میکردم....به حرفاش.....خودمو به خواب زدم گفت: -فکر میکردم رضا رو دوست داری....اون که خیلی دوست داره.....میدونم خواب نیستی امیدوارم عاقلانه تصمیم بگیری......پدرو مادرت برات کم نذاشتن.....حسین نه از لحاظ اجتماعی....نه از لحاظ مالی .....نه از لحاظ فرهنگ از هیچی با تو جور در نمیاد.....
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |